
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود
دختري بود كه با پدر و مادرش براي تفريح به جنگل رفته بودن پس از كلي بازي و تفريح دخترك پروانه خيلي خوشگلي را مي بيند كه دور سر او پرواز ميكند.
دخترك دلش مي خواست كه اين پروانه را بگيرد و با خودش به خانه ببرد .
به همين دليل دخترك پروانه را به قصد گرفتتن دنبال كرد .
دخترك خيلي خوشحال بود چرا كه خودش را در گرفتن پروانه موفق مي ديد . همينجور كه پروانه را دنبال مي كرد و مي خنديد پروانه او را از پدر و مادر دور تر و دورتر مي كرد .
دخترك پس از ساعتي كه پروانه را دنبال كرد و خسته شد تصميم گرفت استراحتي كند. در حال استراحت متوجه شد كه از پدر و مادرش خبري نيست . بسيار ترسيد و شروع به گريه كردن نمود .
اما هر قدر گريه كرد كسي به دادش نرسيد . از گريه كردن خسته شد .

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود
دختري بود كه با پدر و مادرش براي تفريح به جنگل رفته بودن پس از كلي بازي و تفريح دخترك پروانه خيلي خوشگلي را مي بيند كه دور سر او پرواز ميكند.
دخترك دلش مي خواست كه اين پروانه را بگيرد و با خودش به خانه ببرد .
به همين دليل دخترك پروانه را به قصد گرفتتن دنبال كرد .
دخترك خيلي خوشحال بود چرا كه خودش را در گرفتن پروانه موفق مي ديد . همينجور كه پروانه را دنبال مي كرد و مي خنديد پروانه او را از پدر و مادر دور تر و دورتر مي كرد .
دخترك پس از ساعتي كه پروانه را دنبال كرد و خسته شد تصميم گرفت استراحتي كند. در حال استراحت متوجه شد كه از پدر و مادرش خبري نيست . بسيار ترسيد و شروع به گريه كردن نمود .
اما هر قدر گريه كرد كسي به دادش نرسيد . از گريه كردن خسته شد .
كمي با خود فكر كرد با خود مي گفت: خدايا چه كار كنم؟ كدام سمت بروم ؟ خانواده خودم را از كجا پيدا كنم . شروع كرد به نفرين كردن پروانه و به دور برش نگاهي كرد اما پروانه را نديد .
او خودش را كاملا تنها حس كرد و ناچار شد به فكر راه چاره باشد . از كتاب علوم بعضي چيزها را كه مي توان سمت شمال را فهميد به خاطر آورد و با علم ناقصي كه داشت سمتي را به عنوان شمال انتخاب كرد و قدم در راه گذاشت تا به سمت پدر و مادرش راه بيفتد.
ساعتي بود كه مسيري را طي مي كرد خسته شده بود و دلش مي خواست با كسي صحبتي بكند ُ اما كسي نبود .
دخترك زمزمه اي را شروع كرد و بعد از مدتي صدايش را بلند كرد و آوازي سرداد .
در جنگل صدايش پيچيد تا آن روز دخترك از نعمت آواز خوش خودش خبري نداشت و باخود گفت : من چه صداي قشنگي دارم .
همينطور آواز مي خواند و جلو مي رفت اما هيچ خبري از پدر و مادرش نبود . دخترك خسته و نا اميد شده بود آواز خود را قطع كرد و نشست.
دخترك نااميد شده بود اما با خودش فكر كرد حتما مسير يابي او اشتباه بوده چون اصلا او اينهمه از پدر و مادرش دور نشده بود كه اينهمه به دنبال انها راه مي رود . با خود گفت نكند كه گمشده باشد و هيچگاه نتواند آنها را پيدا كند سرش را بالاگرفت و متوجه حضور پرنده هاي زيادي شد كه بالاي درختان هستند به چپ و راست نگاه كرد ديد حيوانات زيادي دور و برش را گرفته اند و انگار منتظر اتفاقي هستند.
دخترك با خود گفت : چرا اينهمه حيوان در اينجا هست نكند همايش و جلسه دارند . دختر بلند شد و راه افتاد اين بار از ترس خود شروع به آواز خواندن كرد و راه خود را ادامه داد .
در طول مسير متوجه حركت حيوانات به سمتي شده كه خودش در حركت بود .
آواز را قطع كرديكي از پرنده ها پريد و در جلوي را ه او قرار گرفت و گفت دختر خانم چه آواز خوبي داري هيچ پرنده اي نمي تواند صداي تو را در بياورد و به زيبايي تو آواز بخواند . جنگل در عمرش آوازي به خوبي آواز تو نديده است . واقعا هم آواز دخترك زيبا بود .
پرنده گفت : تو از كجا آمده اي و اينجا چه مي كني . دخترك جواب داد من به همراه خانواده ام به جنگل براي تفريح آمده بوديم و حالا من آنها را گم كرده ام . پروانه اي را دنبال كردم و از آنها دور شدم و حالا راهم را كه آمده بودم گم كردم . پرنده صوتي زد و همه پروانه ها آنجا حاضر شدند . روبه پروانه ها گفت كدام يك از شما با اين بچه بازي مي كرديد .
يكي از پروانه ها جلو آمد و با ترس و لرز گفت : من بودم .
پرنده گفت : مطمعن هستم كه تو مي تواني به اين دخترك كمك كني .
پروانه گفت : مگر چه شده است .
پرنده گفت : اين بچه وقتي با تو بازي مي كرده از پدر و مادرش دور شده و الان راهش را گم كرده است .
فكر مي كنم تو بتوني به او كمك كني تا او پدر و مادرش را پيدا بكند.
پروانه گفت : آري من مي توانم پدر و مادر او را پيدا كنم . پروانه پرواز كرد و به آنها گفت دنبال من راه بيفتيد دخترك و حيوانات به دنبال پروانه راه افتادند بعد از ساعتي به محلي كه پدر و مادر دخترك در آنجا پيك نيك راه انداخته بودند رسيدند .
اما از پدر و مادر دخترك خبري نبود.
همه حيوانات به دور و بر خودشان نگاه كردند تا شايد بتوانند اثري از پدر و مادر دخترك پيدا كنند .
حيوانات هر چه گشتند اثري پيدا نكردند . دخترك گفت اگر تا جاده اصلي بتوانم خودم را برسانم مي توانم راه خانه را پيدا كنم . يكي از پرندگان گفت : همينجا همگي استراحت كنيد من سر و گوشي آب بدهم و براي شما خبر مي آورم .
پرنده پر زد و از آنجا دور شد. طولي نكشيد كه پرنده سراسيمه بازگشت و به آنها خبر خوشي را آورد و گفت چند صد متر آنطرف تر پدر و مادر دختر بچه دنبال دخترشان مي گردند .
من به آنها خبر دادم و آنها الان به اينجا مي رسند .
بعد از چند لحظه پدر و مادر دخترك به پيش دخترك رسيدند و پس از گريه و زاري با همديگر از از آنها خداحافظي كردند ولي همه حيوانات تقاضاكردند كه هر هفته دخترك به جنگل بيايند و دخترك براي آنها آوازي بخواند .
پدر و مادر و دختر خانم از همه حيوانات تشكر كردند و خواستند كه به خانه خودشان برگردند .
تازه پدر مادر دخترك متوجه شدند كه دخترك با آواز خوشي كه داشته سبب شده كه توجه حيوانات را جلب كرده و آنها متوجه گمشدن دخترك شده و به آن كمك كنند . پدر و مادر دخترك از اينكه دخترشان صاحب آواز خوشي هست خيلي خوشحال بودند .
خانواده خوشبخت با خداحافظي از حيوانات به خانه خودشان رفتند .
آنها روزهاي تعطيل به جنگل مي رفتند تا به قول خودشان عمل كنند و خود نيز خوش بگذرانند.
- شنبه ۲۱ آذر ۹۴ | ۱۶:۴۷ ۲۱۹ بازديد
- ۰ نظر
bvbvbv
دانلود آهنگ ميثم خراط و امير Z – شكست