
حوالي غروب، دو دوست قديمي پس از سال ها همديگر را به طور اتفاقي ملاقات كردند. شيريني ديدار پس از سال ها باعث شد به كافي شاپي بروند و ساعت ها با هم صحبت كنند. با خاموش شدن چراغ هاي كافي شاپ متوجه شدند ساعت ۱۲ شده؛ در حالي كه از كافي شاپ خارج مي شدند يكي از آن ها از دوستش پرسيد: «تا اين موقع شب بيرون مي موني؛ خانمت دعوات نمي كنه؟» آن يكي جواب داد: «فرصت نشد بهت بگم كه هنوز ازدواج نكردم.» اولي با تعجب گفت: «تو كه ازدواج نكردي چرا تا اين موقع شب بيرون مي موني؟»
- شنبه ۲۱ آذر ۹۴ | ۱۶:۴۷ ۲۵۰ بازديد
- ۰ نظر
bvbvbv
دانلود آهنگ ميثم خراط و امير Z – شكست