حكايت آموزنده قرار ملاقات عاشقانه ليلي و مجنون ...

روزي ليلي از علاقه شديد مجنون به او و اشتياق بيش از پيش ديدار او با خبر شد

پس نامه اي به او نوشت و گفت:

“اگر علاقه مندي كه منو ببيني ، نيمه شب كنار باغي كه هميشه از اونجا گذر ميكنم باش”

مجنون كه شيفته ديدار ليلي بود چندين ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .

نيمه شب ليلي اومد و وقتي اونو تو خواب عميق ديد …

از كيسه اي كه به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و كنار مجنون گذاشت و رفت

مجنون وقتي چشم باز كرد ، خورشيد طلوع كرده بود آهي كشيد و گفت :

“اي دل غافل يار آمد و ما در خواب بوديم . افسرده و پريشون به شهر برگشت”

در راه ، يكي از دوستانش اونو ديد و پرسيد : چرا اينقدر ناراحتي؟!

و وقتي جريان را از مجنون شنيد با خوشحالي گفت : اين كه عاليه !

آخه نشونه اينه كه ،ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره !

دليل اول اينكه : خواب بودي و بيدارت نكرده!

و به طور حتم به خودش گفته : اون عزيز دل من ، كه تو خواب نازه پس چرا بيدارش كنم؟!

و دليل دوم اينكه : وقتي بيدار مي شدي ، گرسنه بودي و ليلي طاقت اين رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشكني و بخوري !

مجنون سري تكان داد و گفت : نه ! اون مي خواسته بگه :

تو عاشق نيستي ! اگه عاشق بودي كه خوابت نمي برد !

تو رو چه به عاشقي؟ بهتره بري گردو بازي كني!

قضاوت هميشه آسانست ، اما حقيقت در پشت زبان وقايع نهفته است .

چگونگي و كيفيت افراد ، وقايع و يا سخنان ديگران به تفسير ي است كه ما ، از آنها مي كنيم ، و چه بسا كه حقيقت ، غير ازتفسير ماست .

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد