كريم تر از حاتم ...

حاتم را پرسيدند كه :«هرگز از خود كريمتر ديدي؟»

گفت: «بلي، روزي در خانه غلامي يتيم فرود آمدم و وي ده گوسفند داشت. في الحال يك گوسفند بكشت و بپخت و پيش من آورد. مرا قطعه‌اي از آن خوش آمد، بخوردم.»

گفتم : «والله اين بسي خوش بود.»

حاتم ادامه داد: «غلام بيرون رفت و يك يك گوسفند را مي‌كشت و آن موضع را مي پخت و پيش من مي‌آورد و من از اين موضوع آگاهي نداشتم. چون بيرون آمدم كه سوار شوم، ديدم كه بيرون خانه خون بسيار ريخته است. پرسيدم كه اين چيست؟»

گفتند: «وي همه گوسفندان خود را بكشت.»

وي را ملامت كردم كه: «چرا چنين كردي؟»

گفت: «سبحان الله ترا چيزي خوش آيد كه من مالك آن باشم و در آن بخيلي كنم؟»

پس حاتم را پرسيدند كه: «تو در مقابله آن چه دادي؟»

گفت: «سيصد شتر سرخ موي و پانصد گوسفند.»

گفتند: «پس تو كريمتر از او باشي!»

گفت: «هيهات! وي هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسياري، اندكي بيش ندادم.»

بهارستان جامي

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد