يكي بود، يكي نبود …
در سرزميني دور، جنگلي سرسبز و زيبا، اما اسرارآميز، به اسم جنگل عجيب وجود داشت. در انتهاي جنگل عجيب، كلبهاي زيبا بود كه كپلي، در آن زندگي ميكرد. با اينكه جنگل عجيب، خيلي ترسناك بود، اما كپلي، بهراحتي، آنجا زندگي ميكرد و هر شب، بدون ترس و دلهره، در جنگل قدم ميزد و براي حيوانات كوچك غذا ميبرد. با درختان حرف ميزد و براي قارچها و بوتههاي تمشك آواز ميخواند.
يك شب كه كپلي به جنگل رفته و گرم صحبت با درختان شده بود، از درون تاريكي، گرگ ژنرال آمد بيرون. كپلي، تا به حال، او را نديده بود، اما چون در اين جنگل، همه چيز عجيب بود، تعجب نكرد و با مهرباني، به او سلام كرد.
گرگ ژنرال تعجب كرد و از او پرسيد كه چرا برايش عجيب نبود؛ چون حتي درختان هم با ديدن او، كنار رفتند و تعجب كردند. كپلي خنديد و گفت: «چون همه چيز در اين جنگل، مثل اسم خودش، عجيب است، نبايد از چيزي تعجب كرد. من، هر شب، در اين جنگل قدم ميزنم. راستي، شام خوردي؟ من، امشب، خوراكيهاي زياد و خوشمزهاي آوردهام.»
آن شب، گرگ ژنرال و كپلي، در كنار هم، شام خوشمزهاي را خوردند و جنگل عجيب، تا صبح، در سكوت، خوابيد.
تا به حال، به جنگل رفتهاي؟ چه چيز عجيب و جديدي، آنجا ديدي؟
- شنبه ۲۱ آذر ۹۴ | ۱۶:۴۷ ۲۶۹ بازديد
- ۰ نظر