داستاني زيباي بيمارستان رواني!

داستانهاي خواندني بيمارستان رواني

داستاني زيباي بيمارستان رواني!

براي ملاقات شخصي به يكي از بيمارستان‏‎هاي رواني رفتيم. بيرون بيمارستان غلغله بود. چند نفر سر جاي پارك ماشين دست به يقه بودند. چند راننده مسافركش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همديگر را مورد لطف قرار مي‏‎دادند.
وارد حياط بيمارستان كه شديم، ديديم جايي است آرام و پردرخت. بيماران روي نيمكت‎‏ها نشسته بودند و با ملاقات كنندگان گفت‏‎وگو مي‏‎كردند.
بيماري از كنار ما بلند شد و با كمال ادب گفت: من مي‏‎روم روي نيمكت ديگري مي‏‎نشينم كه شما راحت‏‎تر بتوانيد صحبت كنيد.

پروانه زيبايي روي زمين نشسته بود. بيماري پروانه را نگاه مي‏‎كرد و نگران بود كه زير پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و كف دستش گذاشت تا پرواز كند و برود.
ما بالاخره نفهميديم بيمارستان رواني اين‏‎ور ديوار است يا آن‏‎ور ديوار.

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد